-
پس از آفرينش آدم ،خدا گفت به او :
نازنينم آدم .…
با تو رازي دارم ..!
اندکي پيشترآي ..
آدم آرام و نجيب ، آمد پيش ...
زير چشمي به خدا مي نگريست ...
محو لبخند غم آلود خدا ...
دلش انگار گريست .
نازنينم آدم ، ) قطره اي اشک ز چشمان خداوند چکيد (
ياد من باش … که بس تنهايم ...
بغض آدم ترکيد ...
گونه هايش لرزيد ،
به خدا گفت :
من به اندازه ي .…
من به اندازه ي گلهاي بهشت ..… نه …
به اندازه عرش ... نه .… نه
من به اندازه ي تنهاييت ، اي هستي من
دوستدارت هستم ...
آدم ، کوله اش را بر داشت
خسته و سخت قدم بر مي داشت …
راهي ظلمت پر شور زمين .
زير لبهاي خدا باز شنيد …
نازنينم آدم …
نه به اندازه ي تنهايي من …
نه به اندازه ي عرش…
نه به اندازه ي گلهاي بهشت ...
که به اندازه يک دانه گندم ،
تو فقط يادم باش ،
نازنينم آدم…
نبري از يادم .…